از شیر گرفتنِ دلبرکم
سلام زندگیم خوبی؟خوشی؟سلامتی؟خب خدا رو هزار مرتبه شکر.ایشالا همیشه سالم وسلامت درپناه خدا باشی
خدمتت عرض کنم: ماجرای از شیر گرفتنت برام شده بود مثل کابوس.از 2 ماه پیش میخواستم از شیر بگیرمت ولی اینقدر وابسته شده بودی که دلم نمیومد از شیر بگیرمت.آخه میگن تنها دلخوشی بچه سینه مادرهتو یه وبلاگی خوندم که بچه ای که از شیر میگیرین مثل یه فرد داغداره که عزیزشو از دست میده...الهی قربون خودتو صبوریت بشمدرست روز عید قربان بود که خیلی اذیت میکردی هر کاری کردم صبحانه نخوردی فقط میگفتی شیر.منم مصمم شدم که دیگه بهت شیر ندم.رفتم یه خورده شربت تب بر زدم به سینم.همین که بوش رو فهمیدی خودت گفتی تلخ تلخ....بمیرم الهی تا شب خیلی تحمل کردی.خودت میومدی سمتم وبا اشاره به سینم میگفتی مامان می می تلخ.از شانس بدم مامان جون کربلا بود وهیچ کس نبود که راهنماییم کنه.حضرت فاطمه زهرا رو به آب قسم دادم که زود مهر سینم از دلت بیرون بره
شب که شد با هزار ترفند وداستان تا خواب رفتی.بماند که قبلش رفتیم بیرون وحسابی خسته شده بودی.از ناراحتی هر کاری کردم شب خوابم نبرد.همش میگفتم صبح که شد دوباره بهت شیر میدم.دلم واسه به آغوش گرفتنت تنگ شده بود .در عرض نصف روز انگار 1 ماه بود بغلت نکرده بودم.نصف شب بهت شیر دادم ولی خودت متوجه نبودی.صبح که شد از خواب بیدار شدی اومدی که بهت شیر بدم .دوباره یادت اومده بود تلخه.زود کنار کشیدی ولی مشخص بود تو دلت غوغاس.بابایی که از سر کار اومد دوباره رفتیم بیرون(عکسهاش ادامه مطلب میزارم)فرداش به مامان جون زنگ زدم گفتم واسه امیرمهدی دعا کن از شیر گرفتمش.یهو مامان جون زد زیر گریهباهام دعوا کرد گفت چرا نذاشتی خودم بیام؟مامان جون خیلی دوست داره...فرداش هم رفتیم خونه دایی سیامک وبا پسرش سرگرم بودی شب که دایی جون اومد رفتیم پارک.خسته که شدی رفتیم خونه.الان که دارم برات مینویسم فکر کنم 1 ماه بیشتر میگذره ولی بازم یادت که میاد میای پیشم میگی مامان می می بعد خودتم میگی نه نه تلخهالهی فدای صبر وطاقتت بشم
این بود سرگذشت از شیر گرفتنت.کلی عکس گرفتم میزارم ادامه مطلب
عکسها ادامه مطلب
خونه دایی سیامک(کنار فرزین نشستی)
شب با دایی سیامک وزندایی رفتیم پارک
یه شب هم رفتیم رستوران شرکت نفت
به به چه غذاهایی(به نوشابه میگی نوفافه)الان که دارم مینویسم کنارم نشستی و میگی نوفافه میکام
کنار رستوران هم یه پارک بود که حسابی بازی کردی
التماس من وبابایی میکردی که شما هم باید بازی کنید.ما هم از خدا خواسته تا کسی نبود یاد بچه گیهامون افتادیم
یه شب هم رفتیم خونه دوستم رقیه جون که حسابی با دخترش بازی کردی
اتاق نیایش خانوم
خودت ونیایش رفتین بیرون خونه بازی کردین
نوشته شده:16/8/92 ساعت2 بامداد