امیرمهدی وخریدبازار
سلام سلام پسمل گلم عزیز مامان جون مامان قلب مامان
پسر گلم از امروز میخوام برات بگم
من و بابایی امروز صبح یعنی پنج شنبه 4اسفند یهویی تصمیم گرفتیم بریم بازار .....
ولی شما خواب بودی.....هرچی منتظر موندم بیدار شی بیدار نشدی......منم همین جوری که خواب بودی لباساتو عوض کردم...که بعدش بیدار شدی....
خلاصه سه تایی رفتیم بازار تو حسابی ذوق کرده بودی همش نگاه این ور اون ورمیکردی...آخه بار اولت بود میبردمت بازار....
قربونت برم واست لباس خریدیم....وسط راه خواب رفتی .....
وقتی لباس واست انتخاب کردیم مغازه داره گفت اگه کوچیک یا بزرگ بود پس نمیگیرم....منم به ناچار از خواب نازت بیدارت کردم....
وااااااای لباسارو کردم تنت چقدر بهت می اومد....
صاحب مغازه عاشقت شده بود.......همش میگفت ماشالا ماشالا....آخه همش نیشت باز بود واسش میخندیدی.....
حالا منم از لباست عکس گرفتم که یادگار واست بمونه گلک مامان....