امیرمهدی میای بریم حموم؟؟؟؟؟؟؟نه نه
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی /آره منم همون دیونه همیشگی
زندگیم :ماه محرم و صفر هم تموم شد وخدا رو شکر میکنیم که تونستیم تو این ماه عذا دار حسین باشیم.
البته ماه محرم و صفر تموم نمیشه این عمر ما آدمهاس که روز به روز ماه به ماه و سال به سال داره رو به اتمام میرسه.سال دیگه دوباره ماه محرم وصفر میاد ولی خدا میدونه ما هستیم که عذاداری امام حسین رو بکنیم یا نه؟؟؟؟امیدوارم که پسر گلم عمرش تا 120 سال قد بده تا هر ساله تو مراسم امام حسین رخت سیاه بپوشه و عذادار امامش باشه.آمین
طبق رسم ورسوم 30 ساله مامان زهرا, روز 28 صفر ما شله زرد درست کردیم.البته زحمتش افتاد پای مامان جون.بنده خدا ساعت 12 اومد خونمون درستش کرد وعصری رفت .دستش درد نکنه انشاالله تنش سالم باشه هرساله بیاد برامون درست کنه.خیلی هم خوشمزه شد.
شعر حسنی تو گوشی موبایلم هستش که هر روز روزی چندین بار امیرمهدی باید گوش بده.خیلی دوسش داره.
بهش میگم موی بلند روی سیاه ناخن دراز میگه واواوا.
مامان جون بهش میگه حسنی میای بریم حموم؟با تموم قدرتش میگه نه نه
تازگیها یاد گرفته وقتی اذان میگه اینم میگه وُلا بِــــــــــلا
این روزها اهواز خیلی سرد شده.دیشب دایی بابک اومد خونمون و بردمون خونه مامان جون.منم ترسیدم که مبادا مریض بشی شال گردنتو 2 دور دادم دور گلوت بعدش کلاهتم گذاشتم سرت بعد سویی شرتت هم که خیلی ضخیم هست پوشیدم تنت. بمیرم اصلا سرتو نمیتونستی تکون بدی هیچی هم نمیگفتی. خونه مامان جون که همه جمع بودن وقتی اینطوری دیدنت کلی خندشون گرفت.قربون پسر مظلومم برم.
بهت میگم گربه چی میگه میگی میو میو
یه روز بابایی بردت بازار خرید کنین.یه آمبولانس از پیشتون رد میشه.داشته آزیر میزده.شما هم یاد گرفتی .مسیر بازار تا خانه رو همش آزیر زدی وقتی رسیدی خونه بازم شروع کردی به آزیر زدن.منم که از همه جا بیخبر فکر کردم بابایی دعوات کرده و شما هم داری جیغ میزنی که بابا مسعود جریانو بهم گفت.ماشالا هوشت عالیه
راستی خرابکار درجه یک شدی پسرم.تموم اسباب بازیهاتو داری خراب میکنی همش میگم فدای سرت ولی پسرم تو این گرونی بابایی گناه داره اینقدر وسایلتو نشکون.
دیشب طبق معمول بی خواب شده بودی .یه تفنگ داشتی که تو کمدت قایمش کرده بودم.باطری گذاشتمش خیلی قشنگ بود کلی دنگ و فنگ وچراغ داشت.شما هم گریه کردی که باید بهم بدیش.منم دادم دستت.فکر نکنم 5 دقیقه باهاش بازی کردی 2 بار محکم زدیش زمین و تمام دل و رودش ریخت بیرون و خراب شد.به قول مامان جون فدای یه تار موت
فکر کنم واسه این پستت بسه دیگه تعریف کنم
شله زرد نذری(28 صفر)
چند روز پیش پاهاش یه کوچولو زخمی شده بود .همش نشسته بود پاهاش تو دستش و هی میگفت اوف اوف(فدات بشم ناز نازو)
این بادکنک ها باقی مانده تولدش بودن که بابایی همشو باد کرد تا باهاشون بازی کنه.چقدر هم ذوق میکرد
اینجا هم آبادان خونه عمه جونه(اونم اردلان یکی از سه قلوهای دختر عمس)
اینجا رفته بودیم هیئت پیش خونه مامان جون
اینم که همه میشناسن دیگه لازم به معرفی نداره
اینجا بعد از کلی زحمت تونست سوار روروئک بشه ولی اینجوری
قربون خندت
هیس!!!!!! امیرمهدی لالا کرد عکسها هم تمون شد خسته نباشید